آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

آریان جون

یکشنبه و دوشنبه

یکشنبه رفتیم خونه نازی جون.با محمدطه(پسرش که چهار ماه ازت کوچیکتره)زودی دوست شدی.یه عروسک بزرگ از یه الاغ داشت که ازش می ترسیدی و می گفتی بووو.با یه کفگیر پلاستیکی تو رو زد که تو کلی گریه کردی و بعدش هم می گفتی نی نی د د.قربون پسر مهربون خودم بشم که وقتی نازی بچشو دعوا می کرد تو گریه میکردی ولی محمدطه می خندید. بعدازظهرش با مادرجون و دایی و خاله سمیه رفتیم خونه خاله زهرا.اولش هی میومدی و ترنم رو میبوسیدی. شب ترنم رو پای من خوابیده بود که یهو اومدی و زدی تو سرش که طفلی بچه زهره ترک شد. امروز هم انگشتتو کردی تو گوشواره پریا و هی می کشیدی.پریا هم کلی گریه کرد. در مجموع کارنامه بدی تو این دو روز داشتی.خیلی اذیتم کردی و...
26 دی 1390

بازار رفتنمون

دیروز صبح من و اریان و مامان جون رفتیم بازار.اقا چشمش افتاد به ماهی.حالا هی می گفت مهی مهی و می خواست بایسته و نگاشون کنه.البته از نزدیک شدن به ماهی ها هم می ترسید یه اقایی از پشت شیشه این مغازه بهش ماهی نشون میداد که تا نزدیک شیشه می شد اریان می گفت بووو و عقب نشینی میکرد. این روزا اگه ضربه ای به اریانم بخوره هی میگه د د و اونجایی رو که بهش ضربه زده از راه دور د می کنه و ما هم باید حتما د کنیم تا بلافاصله دردش خوب بشه. مامان جون هم برا اریان یک ژاکت و کلاه بافته که کلاهشو می کشه و از سرش در میاره.(همین که تو عکس بالا تنشه) تو بازار اگه بخواد راه بره همیشه خلاف جهت ما حرکت می کنه که ترجیح میدم بغلش کنم تا همه مسیر ها رو ...
22 دی 1390

وان جدید

از اونجایی که گل پسری بزرگ شده وان حمومش دیگه کم کم داشت براش کوچیک می شد که مادرجون یکی دیگه براش خرید.البته ناگفته نماند خودش میتونه بره توش و بیاد بیرون. مامان فدای پسر زحمتکش خودش بشه.گل مامانی تو جمع کردن ظرفها بهم کمک می کنه.وقتی لباسشویی خاموش شد لباسها رو از توش در میاره.جارو برقی می کشه.در کل بیشتر کارهای خونه رو انجام میده که اکثرا منجر به اضافه کاری برای بنده میشه.ولی از این که خودش ذوق می کنه منم خوشحال میشم و دستای گلشو میبوسم ...
20 دی 1390

دل نوشته مامانی

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد،  و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند "صادق هدایت" ...
18 دی 1390

اریان بلا

آریان داره آب میخوره _ مامانی ابو خوردی لیوان بده به من باشه؟ گردنشو کج می کنه یعنی باشه بقیه آبو خالی کرد رو میز و بهم نشون میده و میگه ماما اوخ اوخ _آریان مامانی چند بار باید بهت بگم اینکارو نکن؟؟؟ دستشو میاره جلو و یک رو نشون میده               با عصبانیت گقتم: _آریان تو زبون آدم می فهمی؟؟؟؟ سرشو به پایین تکون میده (یعنی آره ) در حالی که داره زبونشو نشونم میده...   آریان عشق مامان کیه؟ میزنی رو سینه تو می گی : من نفس مامان کیه؟ میگی : من   الهی مامان دورت بگرده که تو اوج عصبانیت هم کاری می کنی که ...
18 دی 1390

امروز ما

امروز صبح بابایی ما رو رسوند خونه مادرجون و خودش رفت مسجد مراسم..دیدیم که مادرجون اینا رفتن خونه ی عموی من که تازه از کربلا برگشته بود.ما هم با دایی رفتیم اونجا .تا دایی حاضر بشه منم چند تا عکس از پسری گرفتم. چند تا از فامیلا خونه عموم بودن.هر کی می خواست آریانو بغل کنه می گفت آریان بیا بهت قند بدم.این وروجک هم به عشق قند می رفت بغلشون و همین که قند و گرفت سریع فرار می کرد.  اریان پشت میله های زندان اینجا هم نهایت تلاش اریان برای قد بلندتر شدن: چند روز پیش یه بادکنک تو دست اریان ترکید که این امر باعث وحشت زیاد اریانم از بادکنک شده.امروز جنازه یه بادکنک که ترکیده بود تو خونه مادرجون افتاده بود.یهو دیدیم اریان هی میگه...
16 دی 1390

روز غم

امروز یه روز خیلی دردناک برای مردم بابلسر بود.آخه 4 تا از جووناشو به خاک سپردن. ساعت 2 بعدازظهر جنازه هر چهار نفر رو که دیروز تو تصادف فوت کرده بودند رو به مسجد جامع آوردن و از اونجا همه رو با هم تشییع کردند.امروز قیامتی بود.خیلی شلوغ شده بود.هر چهار نفر زیر 30 سال بودن که 2 تاشون نامزد داشتن و دوتای دیگه هم مجرد بودند.تمام ملت براشون گریه می کردند. از دیروز تاحالا که این موضوع رو شنیدم برای منی که فقط یه نفرشون رو دورادور میشناختم خیلی سخت بوده و حسابی بهم ریختم.حالا عزیزانشون چه حالی دارند فقط خدا میدونه امیدوارم خدا به خانواده هاشون و علی الخصوص مادرهاشون صبر بده. از شما عزیزانی که این پست رو میخونید خواهش میکنم برای شادی...
15 دی 1390

روز خاطره انگیزم بد تموم شد

پنج سال پیش تو یه همچین روزی جشن عقد من و بابایی تو تالار عقیق بود و امروز یکی از روزهایی تو زندگیمه که دوستش دارم. اما امروز غروب بابایی که اومد خونه دیدم چشماش قرمزه.آخه دو تا از دوستاش که از بچگی باهم بزرگ شدن امروز در اثر تصادف فوت کردند.( اقای حسین ذبیح نژاد و فراز ضیاپور)  آرزو میکنم که وسعت صبر خانواده ی این دوستان عزیز به اندازه ی دریای غمشان باشد. با هم دعا کنیم تا خداوند بزرگ روح عزیزان از دست رفته را قرین رحمت کند و خوب از این میهمانان جدید پذیرایی کند. ...
15 دی 1390

اریان و خلال دندون

  وقتی اریان دندوناشو خلال میکنه و البته کل خونه رو پر از خلال دندون میکنه                     تمام روز رو هم تو اشپزخونه پلاسه.دریغ از این که تو اتاقش بره و با اسباب بازیهاش بازی کنه.امروز هم داشت ظرفهای کابینتو واسه مامان جابجا میکرد که یه نعلبکی و شکوند .بعدش صدام کرد و می گفت ماما ماما نعلبکی رو نشون میداد و می گفت اوخ اوخ ...
14 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد